رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

این روزها 10 بهمن 92

- پسرم از دیروز یاد گرفتی دست راستت رو میبری بالای سرت و چند با محکم میزنی روی پات! فدات بشم خیلی بامزه میشی!تق....تق......تق.... فکر کنم این شروعیه واسه اینکه روی همه چیز ضربه بزنی! -به محض اینکه به پشت می ذارمت روی کمر سریع هر دوتاپاهات رو میاری بالا و با یه حرکت به سمت چپ یا راست برمی گردی روی شکمت! -خیلی داد میزنی. مخصوصا اینکه بیشتر از چند دقیقه تنها باشی و من یا بابا رو کنارت نبینی -شیر خوردنت هم دیگه نگو! هر روز یه ادایی داری! -بابا که از سر کار میاد به محض اینکه در رو باز میکنه بهش می خندی و دست و پاهای کوچولوت رو تند تند تکون میدی -چند روز عاشق پلاستیک خالی پوشکت شدی! با چهار دست و پات می گیریش و لمسش می کنی و از صداش لذت ...
16 بهمن 1392

اولین باری که بدون کمک غلت زدی....

پسر نازم روز چهارشنبه 2 بهمن 1392 یود که قرار بود واسه چک آپ 4 ماهگی شما بریم دکتر. لباسهات رو پوشونده بودم و روی زمین گذاشته بودمت و خودم داشتم آماده می شدم تا بابا بیاد دنبالمون که بریم. یه لحظه نگاهت کردم دیدم روی شکمت خوابیدی!!!!!!!!!!! هووووووووووورااااااااااااااااا  !!!!!!!!!!! خودت تونسته بودی غلت بزنی ... بدون کمک. خیلی هیجان زده شدم. اومدم و دوباره برت گردوندم روی پشت. دوست داشتم خودم از اول نتیچه این تلاش یک هفته ای رو ببینم  . به محض اینکه روی کمرت دراز کشیدی دو تا پاهات رو آوردی بالا و پرتاب کردی به سمت چپ و با یک حرکت حساب شده و سریع غلتیدی و افتادی روی شکمت. البته دست راستت زیر بدنت موند که اونو با کم...
10 بهمن 1392

واکسن 4 ماهگی

رادمهر جان روزا تند تند گذشت و شما 4 ماهت تموم شد و نوبت به واکسن 4 ماهگی رسید! تازه از ختنه و استرسش و ناراحتی و درد شما دور شده بودیم که دوباره یه پروژه جدید! با خوم می گفتم کاش من واکسن می زدم تا شما درد نکشی پسر نازم.... اما چاره ای نبود! روز شنبه 5 بهمن 92 بود که ساعت 7 صبح بابا وحید بیدارم کرد که آماده بشیم بریم درمانگاه . ساعت 8:30 اونجا بودیم. مثل همیشه قد و وزن و دور سر:    قد:61 وزن :6500 دور سر: یادم نیست نگاه می کنم توی کارتت میام می نویسم گلم. بعدش هم واکسن. این بار من پاهات رو گرفتم و بابا بالای سرت ایستاده بود. خانومه واکسن رو زد و شما هم طبق روالی که باید اتفاق می افتاد گریه کردی. اما سریع بلندت کردم و...
10 بهمن 1392

عکس های چهار ماهگی

پسر نازم این ماه ها چقدر زود می گذره! چطوری باور کنم که داری بزرگ می شی! چیکار کنم که این لحظه ها رو ازدست ندم؟؟؟؟ فقط کنارت نشستم و نگاه می کنم به گذر عمر هر دومون! دوست دارم ... به اندازه تمام دوست دارم های دنیا.   ...
10 بهمن 1392

دسته گل بابایی

شنبه 21 دی بود که داشتم ظرف می شستم دیدم بابایی و شما اومدین توی آشپزخونه! با این منظره مواجه شدم: بابا با ماشین جلوی موهات رو کوتاه کرده بود! حالا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ چی بگم والا! حالا بعدش از ایشون اصرار از من انکار که بیا همه موهاش رو با ماشین بزنیم یک دست بشه! اما من تا امروز که 1 بهمن بود مقاومت کردم و اجازه ندادم که کچل بشی! همیشه کارم این شده که از اون قسمت که مو داری به اونجایی که نداری قرض می دم. امیدوارم دیگه تا عید یکدست بشه موهای نازت. دلیل بابات هم این بود که چون موهاش داره می ریزه همش دستش رو می کن توی دهنش مو میره توی دهنش و میخورتشون! فدات بشم که کچلیت هم خوردنیه پسر نازم! ...
2 بهمن 1392

این روزها 30 دی 92

پسرکم این روزا خیلی تغییرات کردی! - وقتی دستات رو میگیرم کمرت رو و سرت رو میاری بالا و میشینی بعدش یه مکث چند ثانیه ای و بعد روی پاهات می ایستی! خودت این کارو انجام می دی گلم و من فقط دستت رو گرفتم(مچ دستت) وقتی می ایستی من می گم آفرین پسرم و شما چنان ذوق می کنی که انگار دنیا رو فتح کردی. واقعا از این کار خوشت میاد و همش وقتی روی زمین درازت می کنم باسنت رو می دی بالا و یه صدای خاصی از دهنت در میاری که یعنی منو بلند کن و نذار روی زمین! وقتی این کارو می کنی من گاهی که دیگه خیلی توی بغل بودی باهات صحبت می کنم یا شعر می خونم یا با اسباب بازیهات سرگرمت می کنم. و یا همون تمرین نشستن و ایستادن. خلاصه اینکه دیگه اصلا روز زمین یا تخت دیگه دوست ندار...
2 بهمن 1392
1